پسرش را صدا زد. این بار هم می خواست نصیحتش کند. به او گفت از این گروه که خود را به امام چسبانده اند، آبی گرم نمی شود. نمی خواست او را بین گروهی ببیند که به نام امام، راه خود را می روند.
رو به پسرش کرد. لیوان را برداشت. یک جرعه آب نوشید. به یاد کشتار مسجد گوهرشاد افتاد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست. می خواست بگوید این گروهی که با آنها رفت و آمد داری، انقلاب را نمی شناسند. امام را دوست ندارند. حالش شبیه شبی بود که از گوهرشاد برگشت. تمام شب در تب سوخت. الآن هم حال خوشی ندارد.
یاد شهادت فرزندش، حالش را منقلب کرد. به پسرش نگاهی انداخت. می خواست بگوید برادرت برای شکلگیری این نظام جان خود را داد؛ تو هم قلمت را، فکرت را و هرآنچه که داری به پای انقلاب فدا کن. اما حرفش را خورد. از این همه بحث خسته شده بود. اطرافیان پسرش را خوب می شناخت. همان کسانی بودند که راه امام را به غلط تفسیر می کردند. گفت می خواهم اعلام کنم که حرف های تو غلط و اشتباه است. من از این تفکرات حمایت نمی کنم، من پشتیبان این راه اشتباه نیستم حتی اگر پسرم در آن قدم بگذارد.
وقتی حرفها و نصیحتهایش در پسر کارگر نشد. قلم برداشت و درباره فرزندش نوشت: «دیگر کاسه صبرم لبریز شده، دیگر با او صحبت نمیکنم و حرفهای نامناسب او را بر نمیتابم.» بعد هم برایش دعا کرد تا به خط اصیل انقلاب برگردد. می خواست همه وجودش را وقف انقلاب کند. اگرچه پسر به حرف پدر نبود اما خودش گفت سنگ قبرش را باید به نام انقلاب بزند. هیچ چیزی بالاتر از این نیست. سنگ قبرش را خوب نگاه کنید. «ابوالقاسم خزعلی دوستدار آیتالله خمینی».
روحش شاد
نظرات شما عزیزان: